"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه ي نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پر هاي صداقت آبي است.
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ،سربدر مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره ي جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا،خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا
جوجه بردارد از لانه ي نور
و از او مي پرسي
خانه ي دوست كجاست."
سهراب سپهري
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2